نقاشی خیال با شعر Podcast Por Gholamreza Aminian arte de portada

نقاشی خیال با شعر

نقاشی خیال با شعر

De: Gholamreza Aminian
Escúchala gratis

دریچه‌ای گشودام تا ببینی جهان پر آشوب مرا، رقص حنجره‌ام با غبارهای ذهن مرا، ترک برداشتن بغض‌های مرا، ریختن اشکهای مرا، رویای مرا و مرا ©Gholamreza Aminian Arte Historia y Crítica Literaria
Episodios
  • زبان سرخ
    Jul 1 2025
    ایستاده‌ای و به نقطه‌ای خیره‌ شده‌ایگه گاهی هم نیم نگاهی به من می‌اندازیمی‌دانم تو این راه را قبلا بارها رفته‌ایو هزاران بار هم آنرا در ذهنت مرور کرده‌ایاما من چه کمکی می‌توانم به تو بکنممن هم مثل خودت یک سیب خورده‌اممن هم مثل تو از اسبم به پایین افتاده‌اماز من همراهی بخواه، اما پاسپانی نه بر روی زمین مورچه‌ای را به تو نشان می‌دهم که یک پایش آسیب دیده استبعد کلی جستجو خانه‌اش را پیدا می‌کنی و کمکش میکنی تا به خانه‌اش برگردداما آیا او هم همین را می‌خواست؟ و آیا به نفعش بود؟ مورچه‌ای‌ که یک پایش شکسته را چه کسی می‌خواهد؟ به آن زنی که در آن سمت خیابان ایستاده نگاه کنببین چقدر زیر چشمانش گود افتاده میدانی چرا؟چون چند شب است که خوب نخوابیده چرا؟!چون دخترش از خانه فرار کردهبرای این زن چه باید کرد؟ کمکش کرد تا دخترش به خانه برگردد؟آیا دختر هم همین را می‌خواهد؟ و آیا به نفعش هست؟ با آدم سالخورده‌ای که هزار درد بی‌درمان گرفته چه باید کرد؟برای خاطر چه کسی؟ برای دکتری که تنها نسخه جراحی در آستین دارد، یا جامعه‌ای که از سنت‌شکی می‌هراسد و یا خانواده‌ای که نگران آبرویش در میان در و همسایه است؟خودش چه؟ برای خودش چه چیزی بهتر چیست؟ اینکه انگشتانت هنوز تکان می‌خورند معنی‌اش چیست؟ زندگی در تفسیر چیست؟ ما بیشتر از آنچه باید در کار طبیعت دخالت ‌می‌کنیم طبیعت تنها یک کار دارد و آن نوسازی خویش است و ما در تقلا برای حفظ یک سکانس‌!‌به بچه آدمیزاد نگاه کن!ببین چقدر ضعیف‌ و نحیف گشته ما این بلا را بر سرش آورده‌ایمبا یک عمر دخالت‌های بی‌جا در تمام شوون زندگیش، از ریز و درشتشاز اینکه به چه چیزی می‌تواند دست بزند تا اینکه کی می‌تواند حرف بزنداز اینکه با چه چیزی می‌تواند بازی بکند تا اینکه با چه کسانی می‌تواند رفت و آمد کنداز اینکه چه لباسی می‌تواند بپوشد تا اینکه به چه چیزی می‌تواند گوش کنداز اینکه در چه رشته‌ای می‌تواند تحصیل کند تا اینکه با چه کسی می‌تواند آمیزش کند بعد همین انسان‌ خودخواه زیاده‌خواه در وقت پیری انتظار داد که بچه‌هایش او را تر و خشک کند. چه شد؟ تو که یک عمر ادای آدم‌های همه‌چیزدان را در می‌آوردی، چرا فکری برای پیری خودت نکرده‌ای؟‌‌؟ دوران بچه‌گی‌ و جوانی‌‌شان بس نبود که انتظار داشته باشی میان‌سالگیشان را هم به پای کهولت شما بریزند؟ و همه اینها نتیجه همان دخالت‌های بی‌جا در طبیعت بکر بچه‌هاست، چه از روی خودخواهی و چه از روی نادانی. ولشان کنید. بچه‌ها را بگذارید تا کودکی کنند، از بچه‌هایتان کلفت و نوکر نسازید. اگر شما این کاره هستید تنها فکری برای پیری خودتان بکنید. برای بچه‌هایتان تنها یک هم‌بند باشید نه زندان‌بان. این زندان‌بند است که به زندانیش می‌گوید که کی باید غذا بخورد، کی باید بخوابد، کی باید هوا بخورد، ‌و کی باید ملاقاتی داشته باشد. هم‌بند اما تنها دو گوش شنوا دارد و یک آغوش گرم تنها اگر لازم باشد. و انسان واقعا جز همراهی چیزی در این دنیا لازم ندارد. تنها اینکه کسی باشد که ببیند، بشنود، بفهمد، بخندد، بغض کند، گریه کند و خلاصه ... آینه باشد، و خالی! خالی از هر نوع قضاوتی. آری، از من همراهی بخواه، اما پاسپانی نه، من برای پیری خود فکری کرده‌ام‌. ‌
    Más Menos
    6 m
  • قهوه تلخ
    May 6 2025

    همین بود، نبود؟

    شب بود، نبود؟

    ترسیده بود، نبود؟

    تنها بود، تنها

    مثل یک مرداب

    بی‌حرکت، بی‌معنی، بی‌جهت

    و تلخ!

    چه می‌شد کرد؟

    چه می‌توانست کرد؟

    چه باید می‌کرد؟

    باز شاید تشعشش آفتابی

    یا تابش نور مهتابی

    یا چند لکه ابری

    با چند قطره بارانی

    یا دست نوازش‌گر پدری

    یا محبت‌‌های بی‌دریغ مادری

    باید امتحان می‌کرد

    یک کاری می‌کرد

    از یکجا نشستن آخر چه سود

    از زانوی غم به بغل گرفتن چه فایده

    اگر می‌شود رفت چرا باید ایستاد؟

    چرا باید گذاشت تا هدر شد؟

    و چه کاری هم کرد!

    کارستان‌!

    و خوب هم تمامش کرد!

    زندگی را مثل زمین قصه‌ها‌ کرد

    هم تلخ، هم شیرین

    هم رنج، هم گنج

    هم بالا، هم پایین‌‌

    ‌این زندگی، هر لحظه‌اش را باید ستود

    حتی شده با فرستاد یک درود

    یا زدن هر حرکتی

    حتی شده با بیهوده پرسه زدنی

    مثل گفتن چند جمله دوستت دارم

    یا نشان دادن اینکه برو پشتت را دارم

    با عاشقانه درکنار هم زیستن

    در سختی‌ها با هم گریستن

    در شادی‌ها با هم خندیدن، رقصیدن

    همین بود، نبود؟

    کافی بود، نبود؟

    و آخرین پرده!

    تصویر یک پیجک رونده

    وقتی دیگر هیچ رمقی نمانده

    جز واپسین دم و بازدم عاشقانه

    و بعد افتادن یک برگ

    در زمینی پوشیده از گل و سنگ

    و گفتن خداحافظ

    یعنی که هنوز امید دارم

    یعنی که جز تو کسی را ندارم

    یعنی همه چیز را به تو می‌سپارم

    همین بود، نبود؟

    قشنگ بود، نبود؟

    Más Menos
    4 m
  • دلتنگی
    Apr 29 2025

    حالت چطور است؟

    امروز چشمانت چه رنگ است؟

    پیراهنت بوی پرتغال می‌دهد؟

    رنگ موهایت به شرابی طعنه می‌زند‌؟

    ساعت چند است؟

    پاییز شما هم برگ‌ریزان می‌شود؟

    آفتاب، مهمان‌ اتاقت ‌می‌شود؟

    پنجره‌ات‌ رو به دریاچه باز می‌شود؟

    شب‌ها نور ماه مزاحم خوابت می‌شود؟

    آرزوهایت با طلوع خورشید آب می‌شود؟

    اینجا !؟

    اینجا هوا ناجوانمردانه سرد است

    سایه تشنه آفتاب است

    زمین منتظر باران است

    دل در تب و تاب است

    سینه‌‌ پر از فریاد است

    این خودم هم از آن خودم هم در حیران است

    کی می‌‌آیی‌؟

    می‌آیی؟؟

    دیر نشود!؟

    نگذار مشتی خاک چاره کار دو چشم منتظر شود

    Más Menos
    2 m
Todavía no hay opiniones